---
روایت دیدار نجف دریابندری با برتراند راسل
نجف دریابندری
(1399-1308) نویسنده و مترجم نامدار آثار ادبی و فلسفی
رخ در نقاب خاک کشید و از میان ما رفت. کارنامۀ پربار
و درخشان او در نویسندگی و ترجمه، از نمونه های برجسته
و ماندگار در سدۀ اخیر است. او با وارستگی و آزادگی
زیست و با همت و تلاش مثال زدنی، گنجینۀ دانش، آگاهی و
دانایی را در این مرز و بوم، غنا و گرانی بخشید.
در دوران زندگیش
(و پس از درگذشتش)، همواره آزادیخواهان و
اهالی دانایی و فرهنگ به او حرمت نهاده اند و از آثار
گرانبارش آموخته اند، اما استبدادگران و عناصر بدوی و
بیفرهنگ، با او به عنوان«غیر خودی» و در اجرای
دستورالعمل ضد انسانی و خلاف اخلاق«مباهته»، از درِ
دُرشتی و زِشتی و پَلشتی درآمدهاند. اما
دریابندری پیشاپیش و در میدان عمل، از زبان حکیم ناصر
خسرو، پاسخ خشونتورزان و مروجان ادبیات نفرت انگیز
(hate
speech)را
داده است:
من آنم که در پای
خوکان نریزم
مَراین قیمتی
دُّر لفظ دری را
چند سال پیش، شرح
ملاقات او و همسرش با برتراند راسل فیلسوف بزرگ
انگلیسی را خوانده بودم: شرحی ادیبانه، داستانی، زیبا
و به غایت خواندنی. در این یادداشت، نخست چند نکته در
بارۀ درخشش های این متن می نویسم و سپس متن کامل روایت
دریابندری را می آورم. روانش شاد و نام، یاد و آثارش
ماندگار باد.
1. دریابندری از
سفر به دهکدۀ محل زندگی راسل، توصیفهای بسیاردقیفی به
دست می دهد. وقتی درِ خانۀ راسل را می زنند، خانمی
میانسال به استقبالشان میآید و راهنمائیشان می کند.
در ملاقات با راسل، جرِئیات اتاق، چهره، لباس و رفتار
او را ترسیم می کند. خواننده درمی یابد که گویی ثانیه
ها پیاپی مکث می کنند تا دریابندری همه چیز را به دقت
به خاطر بسپارد و سپس در ظرف زَّرینِ کلمات بریزد. در
اتاق فقط راسل و دو مهمان ایرانیِ او حضور ندارند،
بلکه خوانندگان این روایت نیز به تماشا نشسته اند.
راسل از آرزوی دست نیافتنیِ سفر به ایران می گوید.
2 .رفتار راسل به
روشنی در این روایت تصویر می شود: او با مهربانی به
مهمانان ایرانی خوشامد می گوید. می گوید هوای اتاق کمی
سرد است. خودش کبریت می کشد و بخاری هیزمی را روشن می
کند. برای مهمانان چای می ریزد، به آنان بیسکویت تعارف
می کند، به سرعت به طبقه بالا می رود تا عکسی از خودش
را برای دریابندری بیاورد. هنگام وداع، به همسر او کمک
می کند تا پالتواش را بپوشد. دست در دست دریابندری، او
را تا دم در بدرقه می کند. در تمام طول این دیدار، نه
آن خانم میانسال حضور دارد که از دو مهمانِ فیلسوف 92
ساله پذیرایی کند، نه رئیس دفتری، نه پیشکاری، نه
نوکری، و نه خدمی و نه حشمی.
3. دریابندری در پایان این
روایت می نویسد:«دستش را که می فشردم گفتم «لرد راسل،
این ساعت را از لحظاتِ بزرگِ زندگیم میدانم.» به
راستی در دیدارها و گفت و شنودهای بزرگان، چه
رمزی و رازی نهفته است که زمان، آنرا چنین به
یادماندنی ثبت و جاودانه می کند؛ برای آنان و برای ما
که به ضیافتِ روایت دعوت می شویم؟
16 اردیبهشت ماه
1399
اکنون روایت
دریابندری از دیدارش با برتراند راسل را با هم
بخوانیم:
در تیرماه
[سال؟]
گذشته از لندن نامه کوتاهی به لردراسل نوشته بودم و
در آن گفته بودم که من کتاب
«تاریخ
فلسفة غرب» او را به فارسی ترجمه کردهام و اکنون که
برای مدتی به انگلستان آمدهام اگر نتوانم از این فرصت
برای دیدار مردی که سالها با نوشتههایش به سر
بردهام استفاده کنم برایم جای تأسف خواهد بود.
راسل درپاسخ
یادداشتی فرستاد که: در روز پنجشنبه بیستم ماه اوت
(بیست و نهم مرداد) در خانهاش منتظر من خواهد
بود.
خانه راسل در
نزدیکی شهر کوچکی است به نام
«پنریندای دراث» در شمالیترین نقطه ایالت ویلز،در
کنار خلیج ایرلند. از لندن تا پنریندای دراث با قطار
در حدود هشت ساعت راه است؛ از میان تپههای کوتاه و
سبز و چمنهای صاف و گسترده، و از کنار دریایی که آن
سرش به اقیانوس اطلس پیوسته است.
من و همسرم نزدیک
غروب به پنریندای دراث رسیدیم، که شهری است کوچک و
پاکیزه با خانههایی از سنگ خاکستری، که روی بامهاشان
را همان خزه نرم و سیاهرنگی که در همه جای انگلستان
دیده میشود پوشانده است.
شب را در خانه
پیرزن خوشرویی که دو اتاق برای اجاره داشت و از همین
گذران میکرد خانه کردیم. قرارمان با لرد راسل ساعت
یازده و نیم صبح فردا بود.
پیرزن گویا
دریافته بود که ما به دیدن راسل میرویم. هنگامی که
برای ما چای میریخت پرسید:
«لابد شما هم به
دیدن همان پیرمرد میروید که در پلاس پنرین خانه
دارد؟» پلاس پنرین نام خانة راسل است.
گفتم «بله، شما
از کجا فهمیدید؟»
گفت «آخر آدمهای
عجیب و غریب زیاد به دیدن آن پیرمرد میروند، و غالباً
هم شب را در پنریندای دراث میمانند.»
پرسیدم «شما او
را میشناسید؟»
گفت «نه، ولی
همسایه من نزدیک دو سال برایش آشپزی میکرد، و همان
موقع مقدار زیادی تمبر پست از همه کشورهای جهان
جمعآوری کرد، و حالا کلکسیون بسیار قشنگی دارد.»
از پنریندای
دراث تا پلاس پنرین پیاده ده دوازده دقیقه راه است. در
طول راه چشمانداز روستایی بسیار زیباست. آنگاه از
کنار جاده راه باریکی جدا میشود و پس از گذشتن از
فراز تپهای به میان جنگل کوچکی فرود میآید و در میان
دستهای درخت سایهدار خانة سفیدی پیدا میشود که همان
پلاس پنرین است.خانه مشرف است بر خورِ (خلیج کوچک)
پهنی که بسیار آرام و زیباست.
درست سر ساعت
یازده و نیم زنگ در را فشار دادم. سگ سفید و پشمالویی
توی ایوان خانه از پشت یک تور سیمی به ما پارس کرد.
خانم میانسال باادبی در را گشود و ابتدا از جانب سگ
عذرخواهی کرد. بعد گفت
«بفرمایید، لرد راسل منتظر شما هستند.»
داخل شدیم.در ته
دالان دری به آشپزخانه یا آبدارخانه بازمیشد. در آن
جا یک شیر آب برنجی پیدا بود که آب چکه چکه از آن توی
لگن سفید کهنهای که زنگآهن بر آن لکه انداخته بود
میچکید.من هیچ تصوری از خانه مردی چون برتراند راسل
نداشتم،ولی منظره این آبدارخانه فضای خانه او را در
نظرم مجسم کرد: خانهای کهنه و آرام که گویی زندگانی
مداوم و بیسر و صدا سالهای سال در آن ادامه یافته
است.
در گوشه
راهرو،روبهروی پلکان، مجسمه نیمتنه سیاهرنگ راسل روی
پایهای قرار داشت.با خودم گفتم که لابد این مجسمه
مربوط به ایام جوانی اوست،
زیرا که
بیش از شصت هفتاد سال نشان نمیداد.
زن خدمتکار ما را
به اتاق کار راسل راهنمایی کرد و گفت که لرد راسل الان
وارد میشود.من به تماشای اتاق پرداختم. به هیچوجه
بزرگ نبود. شاید چهار در پنج. سه دیوار را قفسههای
کتاب تا زیر سقف پوشانده بود، پر از کتابهای کهنه با
جلد چرمی سیاه یا قرمز تیره. یک پنجره به گلخانهای که
در بیرون بود باز میشد،و از توی آن گلخانه یک شاخه گل
سرخرنگ بسیار درشت مانند یک خورشید سرخ به درون اتاق
میتابید و توی پنجره یکی دو مجسمة گلی و چیزهای زینتی
کوچک گذاشته بود.
یک پنجره تمامقد
هم به ایوانی باز میشد که مشرف بر خورِ پهناور بود.
روبهروی این پنجره، کنار دیوار، میز تحریر راسل بود.
در یک گوشه میز یک مجسمه گلی مدرن روی چند کتاب به چشم
میخورد. در گوشه دیگرش عکس دختر جوانی در قاب دیده
میشد.با خودم گفتم که باید از نوههایش باشد. روی
کاغذ آب خشککن وسط میز تحریر یک قیچی و یک کاغذبر
برنجی گذاشته بود. ناگهان متوجه شدم که روی یک باریکه
کاغذ در گوشه کاغذ آبخشککن نوشته است
«مترجم
فارسی: ساعت یازده و نیم.»
با خودم گفتم خدا
را شکر که سر وقت رسیدم.
زیر پنجرهای که
به گلخانه بازمیشد بخاری بود و در آن هیزم و روزنامه
مچاله شده گذاشته بودند.
در دو سوی بخاری
دو صندلی راحتی بود و در کنار یکی از آنها روی میز
کوتاهی چند پیپ در جای مخصوص پیپ چیده بود.شمردم، شش
تا بود.هم کهنه و کارکرده.در سوی دیگر،در کنار
پنجرهای که رو به خور بازمیشد،میزی با چند بطری و
لیوان قرار داشت.در وسط میز بطری چهارپهلوی بلندی دیده
میشد که محتویاتش تا کمرکش آن میرسید.
آن بطری مرا به
یاد این شوخی انگلیسها انداخت که فیلسوف خوشبین به
چنین بطریی میگوید «نیمه پُر» و فیلسوف بدبین
میگوید «نیمه خالی». با خودم گفتم لابد برتراند راسل
که نمایندة بزرگ مذهب عقلانی این قرن است، و در حقیقت
نه خوشبین است و نه بدبین، خواهد گفت که این دو بیان
مبین یک واقعیت خارجی است که از خوشبینی و بدبینی ما
متأثر نمیشود.
و در همین لحظه
بود که حضور او را در اتاق احساس کردم. همین که برگشتم
او را دیدم که از در وارد شده است: چهرهاش گلگون و
موهایش سفید و ابروهایش سفید و چشمانش ریز بود و قدش
نه چندان بلند. کت و شلواری از پارچة توید جناغی به
رنگ یشمی پوشیده بود. پیراهنش سفید راه راه و کراواتش
پشمی بود به رنگ لباسش، با گره درشت. روی شلوارش خط
اطو نبود. لباسش خیلی نرم و راحت به نظر میرسید.
به خوشرویی با ما
سلام و تعارف کرد و یک راست به طرف بخاری رفت و گفت
«هوا کمی سرد است. بهتر است اول بخاری را روشن کنیم.»
کبریت کشید و روزنامههای توی بخاری را آتش زد.
دود فراوانی بلند
شده و در اتاق پیچید.
راسل سرفه کرد و
در ضمن سرفه چیزهایی گفت، ولی من هر چه کوشیدم متوجه
نشدم چه میگوید. بعد روی صندلی راحتی کنار بخاری نشست
و یکی از پیپهایش را برداشت و گفت «من تمام روز را
پیپ میکشم.»
من به منظرة دهی
که از پنجرة اتاقش در آن سوی خور آبیرنگ پیدا بود
اشاره کردم و گفتم که منظرة خیلی زیبایی است.
گفت «بله، دهات
ما خیلی زیباست، اما دهاتیهامانزشتند.»
در چشم های مورب
پیرش مسخرگی خوانده میشد.
گفتم «لرد راسل ،
من جسارتاً همسرم را هم با خودم آوردم، چون هیچ میل
نداشت از ملاقات برتراند راسل صرف نظر کند.»
گفت «خوش آمدند.»
بعد در قیافة او دقیق شد و گفت « شما نباید ایرانی
باشید.»
همسرم گفت «
ایرانی فارس نیستم، ارمنی هستم.»
راسل گفت
«ارمنی؟
در زمان جنگ اول آنقدر ارمنی کشته شد که من خیال
نمیکردم از آنها کسی باقی مانده باشد.»
بعد گفت «من خیلی
دلم میخواست کشور ایران را از نزدیک بشناسم، ولی
میدانم که از من گذشته است.» شوخی و اشاره به مرگ در
چشمهایش دیده میشد.
گفتم «ایرانیها
خیلی خوشوقت خواهند شد که شما را در میان خودشان
ببینند.»
گفت: «خیلی دلم
میخواست که به ایران بروم، ولی میدانم که نمیروم.»
بعد دنبالة حرفش
را این طور ادامه داد:
«من یک
وقت خیلی به شعر فارسی علاقهمند بودم و مقدار زیادی
از ترجمههای اشعار فارسی را خواندم. ظاهرا ایران چند
شاعر بزرگ واقعی به دنیا عرضه کرده است. در آن ایام یک
جوان ایرانی در سفارت ایران بود که زیاد به دیدن من
میآمد و برای من شعر فارسی میخواند و ساز عجیبی هم
داشت که مینواخت. من با آن که معنی اشعار را
نمیفهمیدم، کلمات و آهنگ برایم خیلی خوشایند بود.»
کوشید نام آن
جوان ایرانی را به خاطر بیاورد، ولی به یادش نیامد.
بعد فکری کرد و گفت « مثل این که دوره بزرگ فرهنگ
ایران قبل از حمله مغول بوده است؟»
گفتم که در ایران
هم عدهای بر این عقیدهاند.
گفت «تاریخ به یک
معنی که حساب کنیم جریان آمیزش فرهنگهای گوناگون است.
هر از چندی یک فرهنگ تازه وارد میدان میشود. الان
فرهنگ سیاهپوستان افریقا دارد جلو میآید. راستی در
ایران تحصیل زبان عربی برای تحصیل کردهها ضروری
است؟»
گفتم «رسما بله،
ولی عملا خیر،» و توضیح دادم که به گمان من ما
ایرانیها از فرهنگ و زبان عربی جدا شدهایم و داریم
از دنیای عرب فاصله میگیریم.
گفت «به جای زبان
عربی چه میگذارید؟»
گفتم «بیشتر
انگلیسی، گمان میکنم.»
پرسید «انگلیسی
یا امریکایی؟»
من قدری تردید
کردم.
راسل گفت
«پس هر دو.»
سپس ادامه داد
«این روزها بسیاری چیزهای امریکایی را مردم انگلیسی
میپندارند. در حقیقت نسبت انگلیسها و امریکاییها
شبیه است به نسبتی که در زمان قدیم بین یونانیها و
رومیها وجود داشت.» و از این گفته خود از ته دل
خندید. سخن از امریکا که پیش آمد به یاد گلدواتر افتاد
که اکنون کمابیش از خاطرها رفته است ولی در آن روزها
موضوع روز بود.
راسل سخت نگران
بود و گفت «اگر گلدواتر سرکار بیاید در همه جای دنیا
جنگ و جدال راه خواهد افتاد.»
پرسیدم که آیا به
نظر او احتمال میرود گلدواتر روی کار بیاید؟
گفت «احتمالش که
مسلما میرود. البته من نمیخواهم پیشگویی کرده باشم،
ولی اگر انتخاب شد تعجبی نخواهم کرد. و اگر انتخاب شود
کمترین نتیجهاش خرد کردن کوبا خواهد بود.»
پرسیدم که آیا به
نظرش عکسالعمل شورویها چه خواهد بود؟
گفت «شورویها
هیچ دلشان نمیخواهد جنگ کنند.»
باری، یک جلد
«تاریخ فلسفه غرب» را که با خود داشتم به او دادم. اول
کتاب را سر ته گرفت. من کتاب را چرخاندم و باز دستش
دادم. به خط نستعلیق پشت کتاب خیره شد و گفت:
«با
آنکه نمیتوام بخوانم حس میکنم که خط بسیار زیبایی
است.»
بعد پرسید،
«چطور
شد به فکر ترجمه این کتاب افتادی؟»
گفتم که چند سال
پیش به زندان افتادم، و چون سالهای درازی در پیش
داشتم به این کار پرداختم.
پرسید «جرمت چه
بود؟»
گفتم «ظاهرا از
طرف غلط جاده میراندم.»
گفت «لابد منظورت
طرف چپ است؟»
گفتم «بله»
گفت « میتوانم
تصور کنم که در آن قسمتهای دنیا راندن از طرف چپ جاده
باید کار خیلی خطرناکی باشد.» و باز به شوخی خودش از
ته دل خندید.
بعد من پرسیدم که
آیا میل دارد چند کلمهای برای خوانندگان ایرانیش
بنویسد؟
گفت «این یک
پیشنهاد جدی است. در حقیقیت میخواهی که من یک مقدمه
برای ترجمه فارسی کتاب بنویسم؟ اولا من از کجا بدانم
که این ترجمه خوب ترجمهای است؟»
گفتم «دلیلی
ندارم، ولی به شما اطمینان می دهم که خیلی در آن دقت
کردهام.»
گفت «انگلیسیات
که خیلی خوب است.»
گفتم «خیال
میکنم فارسیام بهتر باشد.»
گفت «تعجب نخواهم
کرد،» و باز کمی خندید.
گفتم «درهر حال
هیچ میل ندارم مزاحمت برایتان ایجاد کنم. به جای مقدمه
عکستان را لطف کنید.»
گفت «بله، این
خیلی آسانتر است.»
از جایش برخاست و
در کشو میز تحریرش جست و جو کرد، ولی عکس در آن نبود.
گفت «میروم از بالا برایت میآورم.»
از اتاق بیرون
رفت و من صدای پایش را شنیدم که تند تند از پلهها
بالا میرفت. راسل اکنون بیش از نود و دو سال دارد.
حرکت چابک او از سنش بعید می نمود. اصولا حرکاتش تند و
سبک به نظر میرسید. نشانههای پیریش موهای سفید
ابرمانندش بود و چروکهای زیبای صورتش، و سمعکی که در
گوشش گذاشته بود، و حرکتی که هنگام فکر کردن میکرد.
سرش را ناگهان به راست میچرخاند و لحظه ای به همان
حال باقی میماند. گویی میکوشید افکارش را جمع کند.
ولی با خود گفتم
چه بسا که این عادت را از زمان جوانی هم داشته است.
فنجان چای را که
برایمان ریخته بود نوشیدیم. چایش بسیار کمرنگ بود و
شیرش بوی مطبوع دود هیزم میداد، انگار روی اجاق دهاتی
آن را جوشانده بودند. لردراسل برای خودش نه شیر ریخته
بود و نه شکر . همان چای کمرنگ نیمه گرم را نوشیده بود.
چیزی نگذشت که با
یک قطعه عکس برگشت. قلم خودکارش را در آورد و با دقت
روی عکس را امضا کرد و آن را به من داد. تشکر کردم. در
این موقع ده دقیقه از ظهر میگذشت. دیدم که به اندازه
کافی وقت پیر مرد را گرفته ایم. از جا برخاستم. راسل
جلو آمد و پالتو همسرم را گرفت تا او در پوشاندن کمک
کند.
هنگامی که
خداحافظی می کردیم بشقاب بیسکویت را برداشت و بازهم به
ما تعارف کرد. دستش را که می فشردم گفتم «لردراسل، این
ساعت را از لحظات بزرگ زندگیم میدانم.» خندید، انگار
حتی رنگش بر افروخت ، و با آن دست دیگرش دستم را گرفت.
بعد تا دم در ما را همراهی کرد.
در که پشت سرما
بسته شد، من سرم را برگرداندم. از پشت پرده نازک شیشه
در. سایه او پیدا بود که بی حرکت و کمی خمیده در دالان
استاده بود.
سایه اش، بیش
از خودش، آدم را به یاد آن عکسهایی می انداخت که از
او در روزنامه چاپ می کنندـ عکس های چهره آشنای متفکر
پیر پرشوری که سیاست را به عنوان امری مبتذل محکوم
کرده است ولی نامش هر روز در لابلای اخبار سیاسی به
چشم می خورد.
منبع: روزنامه
اطلاعات به نقل از کتاب مجموعه مقالات «در عین حال»
---