Site in englishزبان فارسی

صفحه نخستمقاله هاگفت و گوهاسخنرانی هادرس هاکتاب هایاد داشت هابیانیه هانقد و نظرزندگی نامهعکس هاتماس

---

اقليم‌هاي سه‌گانه زندگي من

یک روز از زندگی سید علی محمودی به قلم خودش

مهرنامه، شماره 18، دی 1390

  

چه فرقي مي‌كند روايت ديروز خود را بنويسيم يا امروز را يا فردا را؟ روزها چقدر به هم شبيه شده‌اند. دست‌كم براي من درگذر ايام، تكرار و يكنواختيْ بيشتر از تفاوت و تنوع است. به ويژه در سال‌هاي اخير. در زمستان، پرندگان گوشه‌اي كِز مي‌كنند و جز براي خوراك خود و جوجه‌هايشان به پرواز درنمي آيند، و به انتظار مي‌نشينند تا بهار پاورچين پاورچين از راه برسد. احوال ما آدميان نيز در اين روزگار چنين است.

اگر بخواهم گزارشي از يك روزِ مثالي خود به شما بدهم، بايد بگويم كه زندگي من كم و بيش در سه اقليم متفاوت جريان دارد:‌اقليم عيني، اقليم فكري و اقليم شخصي، پس بگذاريد به ترتيب از اين اقليم‌هاي سه‌گانه برايتان بگويم.

 

اقليم عيني

اقليم عيني، زندگي روزمره من است كه با عبور از خياباني فرعي شروع مي‌شود كه به مركز شهر (تهران) نزديك است. در پياده‌رو و در اتوبوس، مترو و تاكسي، روزانه شاهد تكرار رفتارهایي از سوي برخي مردم هستم كه همواره بخشي از ذهن مرا به خودش مشغول كرده و مي‌كنند: موتورسواري كه به تنهايي يا همراه دو يا سه سرنشين به سرعت از پياده‌رو مي‌گذرند. مسافراني كه هنگام پياده شدن از اتوبوس، انگار مي‌خواهند روي سر و شانه يكديگر سوار شوند و فراموش نمي‌كنند كه همديگر را زجر و آزار بدهند. افرادي كه در دو سمتِ درِ ورودي قطار در ايستگاه‌هاي مترو محكم ايستاده‌اند، گويي كه خودشان را به ميله‌هاي اطرافِ در زنجير كرده‌اند. باز هم سواره اي كه همراه زن يا دخترش نشسته بر موتورسيكلت، جلوي ويترين مغازه‌ها پرسه مي‌زند و اجناس را از پشت شيشه معاينه مي‌كند. باز هم موتورسواري كه سوار بر مركب، جلوي دستگاه خودپرداز بانك ترمز مي‌كند و نشسته بر روي زين، عمليات بانكي انجام مي‌دهد. مسافري كه سخاوتمندانه در اتوبوس، بوي سيرِ دهانش را در اطراف خود مي‌پَراكَنَد. مسافر ديگري كه با انگشت كوچك دست چپ خود، مشغول تميز كردن گوش‌ها و يا درآوردن مُف‌هاي خشكيده ازسوراخ های بيني‌خود است. عابر پياده‌اي كه براي عبور از عرض خيابان، خطر مي‌كند و اگر آدم با خدايي باشد، شهادتين خود را بر زبان جاري مي‌سازد. رانندگان بزرگواری که جلوی پای دختران و زنان جوان، با ادب و به نرمی ترمز می کنند،سپس حرکت می کنند  و بار دیگر به نرمی و با ادب ترمز می کنند. رانندگاني كه به عابران فحش مي‌دهند. عابراني كه به رانندگان فحش مي‌دهند. رانندگان و عابراني كه به يكديگر فحش مي‌دهند. افرادي كه در خيابان و ميدان با هم گلاويز مي‌شوند. تو به عيان مي‌بيني كه ارزش‌ها در اين شهر جابه‌جا شده‌اند. كارهاي بد، خوب اند و كارهاي خوب، بد. به همين علت است كه تو حق نداري به كار بد اعتراض كني، چون كه آن كار بد نيست، خوب است. تو اين را نمي‌داني!

در اطراف دانشگاه تهران، آگهي سفارشِ نوشتنِ پايان‌نامه و رساله به ديوارها چسبانده شده است، براي دوره‌هاي كارشناسي ارشد و دكتري و براي هر نوع سليقه. مي‌تواني سفارش بدهي و پس از مدتي كار را تحويل بگيري. كم و بيش، بين يك و نيم تا هفت ميليون تومان آب مي‌خورد. رقم بالايي نيست. مزاحمت براي همسايگان در ساعت‌هاي پس از نيمه‌شب و يا در روز روشن. چه مزاحمتي؟ داريم زندگيمان را مي‌كنيم. دست بالا، با يك «شرمنده» و «ببخشيد» همه‌چيز تمام مي‌شود. دروغ‌گويي؟ چه كسي گفته دروغ‌گويي بد است؟ اگر بد بود كه بعضي ازكساني كه آن بالابالاها نشسته‌اند، دروغ نمي‌گفتند. دروغ خوب است؛ ما تا حالا نمي‌دانستيم. كار راه‌انداز است دروغ، پس خوب است.

 در مترو كسي كتاب و مجله نمي‌خوانَد. بايد هجوم بياوري تا بتواني صندلي مترو را براي نشستن از دست ندهي. خانم يا آقا، پير و شكسته باشد و ايستاده در قطار، به من چه ربطي دارد. من دوست دارم روي صندلي مترو بنشينم، موبايلم را درآورم و سرگرم «گيم» يا «اس‌ام‌اس» بشوم، يا عكس و فيلم ببينم.

در سرِ راه خودم گاه مي‌بينم كه جواني به زن يا مرد سالمند و يا نابينايي كمك مي‌كند كه از عرض خيابان عبور كند. بعضي از اين رانندگان تاكسي و خطي، چه آدم‌هاي صبوري هستند و چقدر با مسافران جور واجور با مدارا و فروتني رفتار مي‌كنند. برخي از آنان به مسافران اجحاف مي‌كنند، اما شمار زيادي نيز انسان‌هاي زحمت‌كش و نجيبي هستند و از جاده انصاف و اخلاق منحرف نمي‌شوند.

درصف‌هاي اتوبوس يا خطوط سواري‌هاي كرايه، يا بانك‌ها و ادارات و يا فروشگاه‌ها، بيشترِ مردم رعايت نوبت را مي‌كنند، اما تعداد اندكي مثل اينكه بدون صف‌شكني و فرصت‌طلبي و حقه‌بازي، روزشان شام نمي‌شود. اينطور ياد گرفته‌اند، يا يادشان داده‌اند و چنين عادت كرده‌اند.

به چشم‌هاي عابران نگاه مي‌كنم. مردان، زنان، دختران و پسران. بيشترِ چشم‌ها از كسالت، كج‌خلقي، اندوه و افسردگيِ صاحبان آنها خبر مي‌دهند. برخي چشم‌ها، شاد و شوخ و شنگ اند؛ برخي چشم‌ها، جويباران ذلال نجابت و محبت‌اند؛ از برخي چشم‌ها، تنفر و تكبر و تحقير و خشم و شرارت مي‌بارند. برخي چشم‌ها نيز نشانگر هوشمندي، دليري، ادب و اعتماد به نفسِ همشهريان اند.

در كلاس های درس، دانشجوياني را مي‌بينم كه با اشتياق و دقت، درس و بحث را دنبال مي‌كنند. باعلاقه مندی می شنوند، می پرسند و مباحثه می کنند. حتی پس از تمام شدن وقت کلاس،گفت و گوی علمی را با دلبستگی پی می گیرند و لحظه ها را سرشار از دانش دوستی، نقادی و خردورزی می سازند. برخی هم می خواهند دیر بیایند و زود بروند، از سهمیه غیبت های مجازْ کم نمی گذارند. نمی خوانند، نمي‌نويسند، نمي‌پرسند، جواب نمي‌دهند، نمي‌شنوند و نمي‌بينند. پس واقعا چه كار مي‌كنند؟مهارت عجيبي دارند در تحويل دادن مقالات ديگران به نام خود. يعني سرقت ادبي. خوب چرا نكنند؟ مگر آن وزير، آن مدير عالي‌رتبه اداري و آن استاد دانشگاه نكردند؟ اما از استاد دلخوراند كه چطور مي‌فهمد اين مقاله از من نيست و آن را از اينترنت برداشته‌ام و يا از فلان مجله درآورده‌ام. اي كاش استاد نمي‌فهميد! دلم به حال خيلي‌هاشان مي‌سوزد. مي‌دانيد، با استعداد اند، ظرفيت‌هاي بالقوه زيادي دارند، اگر اراده كنند و بخواهند، در كسب دانش و مهارت، قابليت خودشان را نشان مي‌دهند،‌ اما بعضي‌هاشان كم‌انگيزه‌اند و يا بي‌انگيزه. توي چهره و كلام و چشمان برخي از اين دانشجويان، استادان موفق، مديران كاردان و كارشناسان برجسته مي‌بينم؛ اما ناامني از آينده نامعلوم، آنان را رنج مي‌دهد و به انفعال می کشاند. بعضي روزها فضاي كلاس ـ به ويژه در ساعت‌هاي آغازين ـ ، آنقدر سنگين است كه آدم به نفس‌تنگي مي‌افتد. ناچار بايد با طنز و شوخي و يا با زبان صريح و انتقادي، اين فضاي منجمد و سرمازده را بشكني تا بچه‌هاي مردم نفسي تازه كنند، خون به چهره‌‌هاي دختران و پسران بدود و صدايشان گرم و جوهردار بشود. آنوقت مي‌بيني كه «چه‌هاست در سرِ اين قطره محال‌انديش.» اين بچه‌ها، در مقاطع كارشناسي ارشد و دكتري ـ كه من با آنان سروكار دارم ـ، عموماً مشكل در روش‌شناسي دارند و در مهارت‌هاي نوشتني و گفتاري. تقصير را نبايد يكسره به گردن دانشجويان انداخت. مگربسیاری از بزرگان كشور ما در روش و نگارش و گويش، مشكل ندارند؟

 

اقليم فكري

اقليم دوم زندگي من، دغدغه‌هاي فكري و در پي آن، گفتن و نوشتن است. اما آنچه ذهن مرا به خودش مشغول مي‌كند، مردم ايران، سرزمين ايران و فرهنگ، دين و اخلاق ايرانيان است. چه درسي بدهم، چه حرفي بزنم و چه چيزي بنويسم كه به درد ايران و مردم ايران بخورد؟ چرا كار ما به سامان نمي‌شود؟ چرا با هم گفت‌وگو نمي‌كنيم؟ چرا نمي‌پرسيم كه في‌المثل فرق ميان دين و سياست از سويي و نهاد دين و دولت از سوي ديگر چيست؟ چرا بايد حق (Right) بر خير (Good) اولويت داشته باشد؟ چرا اولويت خير بر حق، راه را براي استبداد و خودكامگي هموار مي‌كند؟ چرا اولويت ما در آموزش و پرورشِ ملي، تربيت انسان‌هاي خوب است، نه شهروندان خوب؟ چرا نظام جمهوري و انقلاب با يكديگر تفاوت ماهوي دارند؟ چرا در ايران، آيين‌هاي باستاني به سُخره گرفته مي‌شوند و هنوز اجماعي در پذيرش مفهوم‌هايي همانند كشور، قلمرو سرزميني، امنيت ملي و منافع ملي فراهم نيامده است؟ چرا انفعال، انزوا، ماجراجويي ، پنهان‌كاري، جنجال‌آفريني و خود همه‌انگاري را «سياست خارجي فعال» ‌مي‌ناميم؟ اين پرسش‌هاي دغدغه آمیز، مرا به خواندن و دانستن وا مي‌دارند، اما هميشه مجال اندك است و وقت كم. مي‌بايد تحولات داخلي و بين‌المللي را ـ هرچند به اجمال ـ دنبال كنم. پيام‌هايي را كه به ايميل و سايت شخصي‌ام رسيده، ببينم و در مواردي جواب بدهم. به راديوهايي گوش بدهم. تلويزيون‌هايي را ببينم و بشنوم. اما همواره مي‌كوشم اين ها را كنار بزنم تا جا براي خواندن متن‌هاي جدي‌تر، فكر كردن و نوشتن باز بشود. اما تا چيزي ذهن و وجودم را به خودش مشغول نكند، دست به قلم نمی برم. اگر در سال‌هاي اخير، به سراغ محمدعلي فروغي، احمد قوام و محمد مصدق رفته‌ام، چرايي‌اش را بايد در سياست‌ورزيِ كنوني ايران جست‌وجو كرد. به تازگي بيشتر به اين موضوع فكر مي‌كنم كه اگر اين يا آن مطلب را- كه مطبوعات يا فلان همایش از من خواسته‌اند- ننويسم و آماده نكنم و يا اين گفت‌وگو را انجام ندهم، چه مي‌شود؟ چه نقصاني در فضاي فكري كشورم پديد مي‌آيد، تازه اگر موجب زيان و خسران نشود؟ آيا اين نوشته‌ها ـ به خصوص تحرير‌هاي سردستي يا سرزانويي ـ كه من اهل نوشتنش نيستم- ، چه گرهي از كار فروبسته ما مي‌گشايد؟ اگر در گفتن و نوشتن، جاي آنان را كه اهليت بيشتري دارند اشغال كنم، در حق دانش، انديشه و فرهنگ اين مرز و بوم جفا نكرده‌ام؟ تازه آنچه را از سرِ تأمل، دقت و درد مي‌نويسي، گرفتار انواع مميزي (سانسور) مي‌شود: سانسور نويسنده، سانسور روزنامه ها و مجله ها، سانسور سايت‌ها و سانسور اداره سانسور. آنچه به خواننده مي‌رسد، اگر حرامزاده نباشد، سَقَط شده‌اي است كه با چشمان مات و بي‌حالت، به آسمان تاریک نگاه مي‌كند.

دين‌داري و اخلاق ما به كجا مي‌رود؟ از سويي دينداري آگاهانه، در دشتِ مشوشِ ترديد و بي‌انگيزگيِ شماري از مردم سرگردان است. از سوي ديگر، دينداري عوامانه، بازاري پررونق دارد. تا دلت بخواهد كتاب درمي‌آيد در آداب كف‌بيني، جن‌گيري، سركتاب بازكني، خواب‌زدگي، خرافه‌پرستي، جبرگرايي، جزميت، قيموميت، افيون‌زدگي، افسون‌زدگي، مقدس‌بازي، استحمار و تحميق توده‌ها. دين‌داريِ تاجرانه، روان و كالبد دين‌داريِ آگاهانه را « مثل خوره، در انزوا مي‌خورَد و مي‌تراشد.» كاش در اخلاق فايده‌گرا بوديم، با همه نقدهايي كه به فايده‌گرايي وارد است. ما حتي بر پايه معيار «هرينه ـ فايده» نيز سلوك و رفتار نمي‌كنيم. ايجاد نارضايتي، بي‌اعتمادي و چوپان دروغگو شدن، با فايده‌گرايي در اخلاق، مناسبتي ندارد. چه كنيم تا به حكم تنجیزی يا قانون زرينِ «آنچه بر خود مي‌پسندي بر ديگران بپسند و آنچه برخود نمي‌پسندي بر ديگران مپسند» گردن بگذاريم؛ هم در روابط خانوادگي، همسايگي و شهري، و هم در مناسبات سياسي ميان حاكمان و مردم، و در روابط با كشورها و نهادهاي بين‌المللي؟

ما در فضاي مجازي شب و روز پرسه مي‌زنيم. دوست‌يابي مي‌كنيم، ديوار مي‌نويسيم و به دوستي اين و آن جواب مثبت يا رد مي‌دهيم. شده‌ايم عضوي از اعضاء «جامعه مجازي». اين كنشگري در حد خودش خوب است، اما نبايد به بهاي ويران كردن «جامعه حقيقي» ادامه يابد. ما بايد با هم روبه‌رو بشويم، سينه‌به سينه، چشم در چشم، و هُرم نفس‌هاي همديگر را حس كنيم، با هم رودررو حرف بزنيم، مباحثه كنيم و به هم‌انديشي و هم‌كنشي برسيم.

يادمان باشد كه ما ملت افراط و تفريطيم: در خوشي و مصيب، در كار و تفريح، در سفر و حضر، در موافقت و مخالفت، و در به‌كارگيري دستاوردهاي صنعتي و الكترونيكي و ارتباطيِ جهان مدرن. البته در تخريب همنوعان خود نيز يدِ طولايي داريم. دوست داريم همه مانند ما ساعت‌ها يكريز حرف بزنند و آسمان و ريسمان را به هم ببافند و سپس برخيزند و بروند. خدا نكند كسي دستي بالا بزند و كاري انجام بدهد، چه در ادبيات و هنر، چه در دين و اخلاق، و چه در فلسفه و تاريخ و چه در تاسيس نهادي و راه انداختن نشريه‌اي و پديد آوردن سايتي. در اين موارد است كه رگ غيرتمان مي‌جنبد و سعي بليغ مي‌كنيم كه پيوندها را بگسليم و همت‌ها را آماج دشنام و شايعه‌سازي و لعن و نفرين سازيم و آتش به آشيانه جمعي دلسوخته بزنيم كه به خون‌جگر، دور هم جمع شده‌اند كه دست به دست هم بدهند و به‌طور دسته‌جمعي كاري مفيد و سودمند براي جامعه انجام بدهند. من، بد يا خوب، روزها و شب‌ها، كم و بيش با اين عوالم دست به گريبانم. گذرگاهي كه انگار خط پاياني ندارد.

 

اقليم شخصي

اما به اقليم شخصي خودم بپردازم و اين نوشته را به پايان ببرم. اين اقلیم به خودم تعلق دارد. عرصه خصوصي و حيطه شخصي من است. گرچه جانبدارِ جدايي‌ناپذيريِ عرصه خصوصي از عرصه عمومي هستم. موضوعي كه جان‌استوارت ميل در سده نوزدهم مطرح كرد و بحث آن همچنان ادامه دارد.

مي‌توان بگويم كه روزم بدون شعر به سر نمي‌رسد. يا مي‌خوانم، يا مي‌شنوم، يا بيتي و قطعه‌اي را زيرلب زمزمه مي‌كنم، يا در ذهن مي‌گذرانم. از ميان شاعران كهن، فردوسي، مولوي، سعدي و حافظ را دوست‌تر مي‌دارم. از ميان شاعران معاصر، نيما يوشيج، احمد شاملو، مهدي اخوان‌ثالث، فروغ فرخ‌زاد و سهراب سپهري را. اين ها همگي صاحب سبك و هويت‌اند. از معاصران، اين شاعران، به باور من در تاريخ ادب و شعر ايران ماندگار شده‌اند. شنيدن آوازهاي سنتي ايرانی نيز مونس من هستند در اين اقليم. به صداي هر خواننده‌اي گوش نمي‌سپارم. در صدر آنان كه دوست‌شان دارم، محمدرضا شجريان است، غلامحسين بنان است و شهرام ناظري. اين سه نيز صاحب سبك‌اند و ابداع‌گر. با صداي‌شان در اقليم روح و جان به پرواز درمي‌آيم. مگر مي‌توان ايراني و دوست‌دار هنر بود و نیِ حسن كسايي و محمد موسوي، ويولن ابولحسن صبا و پرويز ياحقي و سنتور فرامز پايور و پرويز مشكاتيان را نشنيد؟ در اين شعرها و آوازها و نواها، دين، اخلاق، سنت، تاريخ، اسطوره، خيال و زيبايي در هم مي‌آميزند و تو را به اوج مي‌برند و در عالم معنا و جمالْ مستغرق مي‌سازند در حیطه فیلم و سينما، ديدن كارهاي علي حاتمي، داريوش مهرجويي، عباس كيارستمي، بهرام بيضايي، بهمن فرمان‌آرا و پس از اين ها، تهمينه ميلاني و رخشان بني‌اعتماد و كارهاي اخير اصغر فرهادي و برخي طنزهاي مهران مديري برايم اولويت دارند.

تلاش من همه اين است كه در اقليم شخصی، آزادي خودم را با چيزي معامله نكنم. تنهايي و خلوت كردن با خود برايم عادت نيست. بلكه جزء لاينفك زيست دلخواه و برگزيده من است. در تنهايي و خلوت است كه مي‌توانم به ارزيابي احوال خود بنشينم، بيانديشم و بنويسم و از خواندن لذت ببرم. اما اين خلوت و تنهايي، ناديرپا است. نه اينكه فقط ضرورت‌هاي زندگيِ روزمره آن را كوتاه بكند. وقتي «حضور»م در خلوتْ تمام مي‌شود، در غيبتِ حضور، وادي تنهايي را ترك مي‌كنم و با جمع مي‌آميزم. اين جمع، خانواده است، بستگان‌اند، دوستان‌اند، ناآشنايان‌اند، استادان‌اند، دانشجويان‌اند و رفيقان صميم و قديم. اگر آن خَلوَت را نداشته باشم، اين جَلوَت راضي‌ام نمي‌كند. در خلوت، ارتباطم را با پيرامون قطع مي‌كنم. معلوم است كه تلفن و موبايل در اين تنهايي جايي ندارند.

كانون‌هاي اصلي مطالعاتم در اين اقليم، بيشتر فلسفه سياسي، دين و اخلاق‌اند. اين سه موضوع، مرا از خودشان فارغ نمي‌گذارند. فلسفه سياسي غرب (قديم، جديد و معاصر)، انديشه سياسي ايراني- اسلامي، دين با سه قرائت بنيادگرا، سنت‌گرا و نوگرا و اخلاق در گستره فرا اخلاق، اخلاق هنجاري و اخلاق كاربردي. از ميان اسلام‌شناسان معاصر، آثار سيدمحمدحسين طباطبايي، مهدي بازرگان، مرتضي مطهري، علي شريعتي، محمد مجتهد شبستري و عبدالكريم سروش را بيشتر خوانده‌ام و مي‌خوانم. مي‌انديشم كه اسلام با قرائت بنيادگرا را بايد جدي گرفت، از اسلام با قرائت سنت‌گرا مي‌توان آموخت و اسلام‌ نوگرا، تنها گزينه زيست‌مومنانه در جهان امروز است، به گونه‌اي كه من و شما بتوانيم «ايراني»، «ديندار» و «دموكرات» باقي بمانيم و در يك كلام، بر پايه سخن امام علي (ع)، «فرزند زمان خويشتن» باشيم. نوانديشي ديني، به شهادت دستاوردهاي فكري‌اش، راه درازي را با موفقيت پيموده و گِره‌هاي بسياري را براي زيست‌‌مومنانه در اين روزگار گشوده، اما همچنان راه دشواري در پيش دارد تا اين پروژه ناتمام را به اتمام برساند.

«اَلّلَهُمَ طَهّرِنْي وَ طَهِّرْ قَلْبِي.» اين دغدغه خاطر من است وقتي به مسجد مي‌روم. مساجد كهن و تاريخي را دوست‌تر دارم. نمازم را فُرادا مي‌خوانم و مسجد را ترك مي‌گويم. اين سهم من است از مسجد رفتن كه در اين روزگار برايم باقي گذاشته‌اند. اذان محمد آقاتي و موذن‌زاده اردبيلي و مناجات قاسم رفعتي، برايم چيز ديگري است و روح و آهنگي ديگر دارد.

اما اين اقليم روحي- كه وادي تفّرد و تشّخص من است- با آرزوهايي نيز همراه است. آرزوهايي دست‌يافتني كه كمتر مي‌توانم به آنها دست يابم، حتي اگر به خودم سخت بگيرم در استفاده از زمان و مديریت كارها و نقش‌هايم. چقدر دوست دارم ديوان‌هاي شاعران بزرگ ايران و جهان را بخوانم و بازخواني كنم. همين‌طور داستان‌ها و رُمان‌هاي نويسندگان نامور ايران و جهان را. هم چنين تفسيرهاي مهمي كه به قرآن نوشته شده، آثار منثور عارفان و روايات گوناگون تاريخ‌نگاران را. از دوباره خواني رمان‌هايي همچون برادران كارامازوف داستايوفسكي، قلعه حيوانات و 1984 جورج اُرول، بوف كور صادق هدايت و سووشون سيمين دانشور نمي‌توانم منصرف شوم. اما كو آن فراغت كه دريك روز برفي يا باراني در خانه بماني و در حالي كه رقص دانه های برف و بارش قطرات باران را از پنجره اتاقت مي‌نگري، در اقيانوس اين متن‌ها- كه آميزه‌اي از معنا، همزيستي، كشمكش، اعتلاء، انسانيت، دليري ، مقاومت، اخلاق، دين‌داري و عشق‌ورزي است-، غوطه‌ور شوي؟

اكنون دور نيست اگر شعر به سراغم بيايد. آن هم شعر حافظ بزرگ كه فقط خدا مي‌داند چقدر دوستش‌ دارم. پس اين چند بيت زيبا را در پايان مترنم شوم كه فرمود:

در نظر بازيِ ما بي‌خبران حيران‌اند

من چنينم كه نمودم، دگر ايشان دانند

عاقلان نقطه پرگار وجوداند ولي

عشق داند كه در اين دايره سرگردانند

وصف رخساره خورشيد ز خفاش مپرس

كه در آن آينه صاحب‌نظران حيران‌اند

لاف عشق و گله از يار، زهي لاف دروغ

عشق بازانِ چنين، مستحق هجران‌اند

زاهد ار رندي حافظ نكند فهم چه شد

ديو بگريزد از آن قوم كه قرآن خوانند.

---

 

    

 

 

 

 

 

   
بالای صفحهصفحه نخست