Site in englishزبان فارسی

صفحه نخستمقاله هاگفت و گوهاسخنرانی هادرس هاکتاب هایاد داشت هابیانیه هانقد و نظرزندگی نامهعکس هاتماس

---

 

سالگرد مبعث «والا پیام دار، محمد» گرامی باد

 

سالگرد مبعث پیام آور آگاهی، خردورزی، اخلاق، زیبایی و رحمت برهمگان مبارک باد. محمد فقط پیام آوری در صورتِ کلمات نبود. سلوک فردی، اجتماعی و سیاسی او درخور دانستن، تامل و یادآوری است تا نگاه انسانی به نوع بشر و اخلاق نبوی در جهان زنده بماند و زیر آوار « جنگ، دروغ و خشکسالی» مدفون نگردد و از خاطره ها  زدوده نشود. من چهار بُرش تاریخی را از شخصیت و منش پیامبر اسلام برگزیده ام که در زیر می خوانید. اگر دوستان هم اندیش و همراه، فراز های دیگری را در این زمینه مطرح کنند، کاری شایسته، درس آموز و تاثیرگذارخواهد بود.

 

اول. به مسجد مدینه که وارد شد، دید دو حلقه تشکیل شده است. جماعتی به عبادت مشغول اند و جماعتی دیگر، در کار علم آموزی و دانش اندوری. پیامبر گفت که این هردو، کار نیک می کنند، اما « من برای تعلیم و دانان کردن[ انسان ها] فرستاده شده ام.» پس به حلقۀ دوم اندر شد.

دوم. او « والا پیام دار» بود، اما بالا نشین نبود. جمع های گفت و گو که با مردم تشکیل می داد، « دایره وار» بود، به گونه ای که اگر کسانی او را نمی شناختند، درنمی یافتند کدامیک محمد پیامبر خدا است. او می خواست در ارتباطی افقی و نه عمودی(از بالا به پایین)، مجلسیان یکدیگر را به بینند و با هم گفت و گو کنند. این نحوه از گِرد آمدن انسان ها، برمدار رعایت اصل گفت و گو (dialogue)  بود و نه متکلم وحده بودن و تک گویی(monologue).

سوم. مردم او را « محمد» صدا می زدند، بدون به کاربردن عنوان ها و صفت های دهان پر کن و پر طمطراق. مثل امروز نبود که یک اسم خاص، یک یا دوسطر عنوان و لقب و صفت به دنبال خود بکشد: میراث اسلام واپس گرای صفوی، دربرابر اسلام انسان گرای نبوی. این « محمد» نشانۀ آن بود که مردم با او رُک، صمیمی و فارغ از تشریفات، رودربایستی، تملق گویی و دیگر قید های ظاهری اند. «محمد» خواندن او توهین، تخفیف و توطئه تلقی نمی شد، و مردم به اتهام اهانت و اسائۀ ادب نسبت به پیامیر، تحت پیگرد قرار نمی گرفتند و به عنوان مجرم، مجازات نمی شدند.

چهارم. زنی سالمند می خواهد محمد را به بیند. با او کار دارد. چشمش که به پیامبر می افتد، هُل می شود و دست و پای خود را گُم می کند. محمد« می رود و شانۀ این پیر زن را مثل بچه ای می گیرد و می گوید: مادر، از کِی می ترسی؟ مگر من کیستم؟ من پسرِ آن زن قریشی هستم که بُز می دوشید. تو از کِی وحشت داری؟»...

 

نام، یاد و میراث گرانسنگش جاودانه باد.

                                                                       

 

 

 

 

 

   
بالای صفحهصفحه نخست